پدرانه ها – دلنوشته ای پر احساس
پدرانه ها
فهرست مطالب
امروز فارغ از اختلاف چپ و راست…
به دور از هیاهوی کوچه ها و خیابان ها…
در فرار از محیط به اصطلاح علمی و فرهنگی دانشگاه…
برای برداشتن باری از زندگی…
در پی پیداکردن تکه نانی حلال…
بدنبال اولین جمله مدرسه ام:” بابا نان داد” …
وارد مغازه هشت متری پدرم شدم!!!
مغازه ای که تمام کودکی ام را در آن سپری کرده ام…
پیش مردی که از آن زمان، حرف ها و کارهای بزرگ را یادم داد…
مردی که اجازه نداد دنبال هر کار بیهوده ای بروم و هدفمند زندگی کردن را سرلوحه زندگی ام.قرار داد…
مردی که باعث و بانی این شد که از دوستان هم سن و سالم سبقت بگیرم…
و این مرد بزرگ، پدر مهربانم بود…
هرجا که زمین خوردم دستم را گرفت، بهتربگویم اصلا اجازه زمین خوردن نداد…
و حتی اجازه نداد کمبودی در زندگی خودم احساس کنم…
و من در ناز و نعمت سفره خان پدری بدین جا رسیدم…
و اما پدرم؛
این روزها تازه میفهمم که چگونه بابا نان میداد…
تازه متوجه شده ام که چگونه با تمام سختی ها زندگی را اداره میکردی…
و تازه میفهمم که چقدر دستان زیبایت پر از زخم های تکراری ست…
زمانی که با چکش ضربه میزدم به روزهایی که در کنارت نبودم می اندیشیدم…
ضربه هایی که از زمان کودکی جسم و جان مرا جلا داد و شکل بخشید…
ولی هنوز توان درک این را ندارم که چگونه برای بدست آوردن تکه نانی حلال جسم و جانت را داده ای…
و اجازه نداده ای که سختی های زندگی، تو را بشکند…
پدرم؛ از دستانت خجالت می کشم…
از نگاه کردن به صورت خسته ات شرم دارم…
فقط این را میگویم: پدرم دوست دارم و همیشه از تو ممنونم…
پدرانه ها – دلنوشته ای زیبا
منبع: